هم سلولی...
روزگارم خلاصه شد تمام برگ های دفتر این زندگی هنوز خالیست اما ان قدر زود سیر شدم از این روزها که با تمام تعلقم به خاک نمی خواهمش نمی دانم این قسمت بود یا تاوان پنجره بسته شد....و مه تمام این ثانیه ها را بلعید انجماد غریبی داشت انگار به دنیا می اییم تا از یاد دنیا برویم گذشته فروانیه خستگی امروز رادیکال سرگردانی اینده که هیچ...پر از ابهام خلاصه سر کار بودیم بی جهت فریاد میزنیم زمینه کار فراهم نیست
نظرات شما عزیزان:
❥.FAR.❤.HAN.❥ + یک شنبه 20 آبان 1394
/ 20:16 /